با دیدن این نمایش تأثیرگذار، وینکا از روی احساسات حسابی گریه کرد. من هم بغضی در گلو داشتم و در حس و حالی مشابه او بودم. میخواستم از او حمایت کنم، برای همین او را بغل کردم. او سرش را به شانهام تکیه داد و عطر خوشایند او به مشامم رسید. با مهربانی موهایش را لمس کردم، بسیار نرم بود و با پروانه زرد زیبایی، تزئین شده بود.
-امی: برای امروز کافی است. زیاده روی در هر چیزی بد است، حتی اگر زیبایی باشد.
او دست ما را گرفت و به سمت صندلیهایمان برد. جدا شدن از وینکا برایم آسان نبود... چه اتفاقی برایم افتاده بوده؟
وقتی مینشستم، بار دیگر اتاق فرمان مملو از نورهای شدید شد. از خودم پرسیدم که آیا بعد از این نمایش شکوهمند، "امی" میتواند چیز دیگری به من نشان دهد تا تحت تأثیر قرار بگیرم. در آن لحظه همه چیزهای دیگر، سرد و رنگ پریده به نظر میرسید. "امی" درحالیکه به بیرون نگاه میکرد، گفت:
- وقتی عشق در قلبت باشد، هیچچیز سرد نیست.